روزنوشته‌های مهسا



چقدر از خودم ناراحتم. از خودم می‌پرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگی‌ام چه کرده‌ام و جوابی ندارم.

در گروه پنج نفره دوستانم حرف می‌زنیم و همه چیز قاطی می‌شود و حرفی را به دل می‌گیرم. اشکم سرازیر می‌شود. بیشتر از پیش درمانده شده‌ام و می‌پرسم با خودم چه کار کرده‌ام؟

نمی‌دانم.

نمی‌دانم.

اشکم بند نمی‌آید. کاری از دستم بر نمی‌آید. رهایش می‌کنم که سرازیر شود. یخ می‌کنم. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر می‌کنم، سرخی و تورم صورتم کم می‌شود. می‌روم چای بریزم تا کمی گرمم کند.
مادرم با شک به صورتم نگاه می‌کند و می‌گویم چشمانم خسته‌ است. می‌داند که نمی‌خواهم حرفی بزنم.

می‌گوید قرص‌های باباجون رو بده.

قرص‌ها را جدا می‌کنم و در ظرف می‌ریزم. قرص‌ها را دانه دانه به پدربزرگ می‌دهم و می‌پرسم تو با خودت چه کار کرده‌ای در سه سال گذشته؟

راستش را بخواهید، خوب می‌دانم با خودم چه کرده‌ام.

من سه سال گذشته را در گذشته زندگی کرده‌ام و دقیقا هیچ کاری نکرده‌ام.

تلاش‌های سطحی و ظاهری و بدون نتیجه، رابطه‌هایی سرسری، آشفتگی، بی‌نظمی.

فکر می‌کردم به خودم مسلط شده‌ام. در تمام این مدت فکر می‌کردم به خودم مسلط شده‌ام و زندگیم را کنترل می‌کنم. اما اشتباه می‌کردم.

مسافرت دو هفته گذشته‌ام به من نشان داد که من تمام توانم را صرف زندگی در گذشته کرده‌ام و خالی شده‌ام از زندگی، از دم، از حال و نا امید به آینده. آنجا که همه برایش نقشه‌ها کشیده‌اند و من حتی نمی‌توانم در موردش رویا پردازی کنم.

 

مدتی است که این وبلاگ را ایجاد کرده‌ام و هیچ نمی‌دانستم قرار است اینجا از چه چیز بنویسم، اما امشب که حالم را دیدم، فهمیدم که به مرهم احتیاج دارم. و چه مرهمی بهتر از نوشتن مرتب و مداوم.

 


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درآمد زا دانلود آهنگ جدید با لینک مستقیم بیمه تیمی هادی امیری فلاح | مولف، مدرس و ‌مشاور ارشد دهکده من mamad blog وبلاگ شخصی مداح بدخشان تخفیف تا 70% بررسی ثبت آگهی ملک در جوکاخ IRAN CNG